تولديك ترانه

م.مهرگان
simiyazeh@yahoo.com

تولد يك ترانه



براي اخرين بار نگاهي به ميز انداختم.همه چيز سرجاي خود مرتب و منظم چيده شده بود.سه شاخه گل مريم كه بوي خوش ان تمام خانه را پر كرده بود.سبدي پر ازميوه....يك ديس شيريني....يك كيك دوطبقه كه ازصبح تا حالا من وسمانه مشغول تهيه ان بوديم كه بر روي ان دو شمع كه اعداد چهار و هشت ان نشان از چهل وهشتمين سال تولد پدر را ميدادوبه طرزبسيار زيبايي توسط سمانه تزيين شده بود و دو بسته كوچك و كادو شده براي هديه به پدر........بادقت و وسواس سري تكان دادم و رو كردم به سمانه و پرسيدم:
_به نظرت چيزي كم و كسر نيست؟
سمانه كه حسابي خسته شده بود خودش را روي مبل ولوكرد و گفت:
_من كه فكر نميكنم چيزي را ازقلم انداخته باشيم.......تازه من كه ديگر ناي راه رفتن را ندارم....
طفلي حق داشت.من امروز با او مانند يك زنداني محكوم به كار اجباري دراردوگاه ها رفتار كرده بودم.از صبح كله سحر كه پدرازخانه بيرون رفت او را بيداركردم .دوتايي مشغول به كار شديم.البته منظور من از دوتايي اين بود كه من دستورات را صادر ميكردم و سمانه هم اجرا ميكرد.چقدراين دختر با محبت بود.از هفته قبل كه فكرم را با او درميان گذاشتم با شور و ذوق كمكم ميكرد .به طرفش رفتم.سمانه خواهر كوچكتر من بود.چهارسال از من كوچكتر بود اما درحقيقت براي من تكيه گاهي بزرگ بود كه گاه برايم نقش خواهر بزرگتر را هم بازي ميكرد.سمانه كمتر از من محبت مادرراديده بود.زماني كه مادر ماراترك كرد.سمانه فقط هشت سال داشت و اين براي دختري كه بيشترازهرزمان ديگري نياز به مهرمادري داشت ضربه بزرگي بود.هرچند من سعي ميكردم براي او نقش مادررابازي كنم و اجازه ندهم او احساس كمبود كند.اما ميدانستم كه دراين كار موفق نيستم.اين را از گريه هاي نيمه شب و گاه گاه او احساس ميكردم.شايد به نوعي من خودم را مسبب اين وضعيت سمانه و بي مادري او ميدانستم.احساس ميكردم اگر من نبودم شايد امروز سمانه هم مانند همه هم سن و سالان خودش دردامان مادر بزرگ ميشد ....با او به خريد ميرفت ....شبها سرش را رو ي ياهاي مادر ميگذاشت و درحالي كه او موهايش را نوازش ميكرد به قصه هاي او گوش ميكرد و گهگاه دزدكي به سراغ لوازم ارايش او ميرفت و ........
سمانه همچنان كه روي مبل لميده بود چشمهايش را بسته و ساكت بود.نگاهش كردم.چشمهاي جادويي اش را باز كرد.چشمان درشت و سياهش بواقع دل هرجواني را به دنبال خود ميكشيد.چشمان سياه و مزه هاي بلندي كه تنها يادگار او از مادر بود.سمانه شباهت عجيبي به مادر داشت.هروقت او را نگاه ميكردم بي اختيار به ياد مادر مي افتادم.سعي كردم از فكر مادرم بيرون بيايم.دستي بر موهاي بلند و سياه و پر از موجش كه برروي شانه هايش ريخته شده بود كشيدم.به زحمت خودم را به كنارش رساندم و او را در اغوش گرفتم:
_اخ الهي فداي خواهر خوشگل مو بلند چشم سياه غرغروي خودم بشوم
اين را من گفتم.وبه دنبال ان گونه اش را بوسيدم.لبهاي قشنگ سمانه به خنده باز شد.ادامه دادم:
_اخر خانمي من!!!!!مگه من چند تا خواهر دراين دنيا دارم.....و مگر ما دو تا چند تا پدر داريم؟
خودم از اين سوالم خندم گرفت.سمانه هم.ودوتايي با صداي بلند خنديديم.وباز سمانه همان دختر شيطان و بازيگوش شد.
سمانه سرش را به من نزديك كرد.
_ازمن ناراحت شدي ؟
_من؟من چرا بايد از تو ناراحت بشوم؟دراين دنيا من فقط تو را دارم و پدر را.......مگر ميشود كسي از عزيزترين كس زندگي اش دلگير شود؟
سمانه مرا بوسيد و ازجاي برخاست و در حالي كه پاهايش را به هم نزديك ميكرد و سلام نظامي ميداد گفت:
_سربازوظيفه سمانه در خدمت است قربان......
چشمكي زدم و گقتم:
_بشمار سه برو به اشپزخانه و از شام خبر بگير
وسمانه به حالت بدو رو به سمت اشپزخانه دويد.سمانه ورزشكار بود.قدبلندي داشت و ازپشت سرمثل قهرمانان بسكتبال به نظر ميرسيد.من واقعا به داشتن همچين خواهري افتخار ميكردم.شام قرمه سبزي داشتيم.همان غذاي مورد علاقه پدرم كه اتفاقا سمانه استاد پخت ان بود.البته اگر سربه هوا نبود و مثلا داخل ان به عوض نمك .فلفل نميريخت.
نگاهي به ساعت انداختم.تقريبا موقع امدن پدر بود.سمانه را صدازدم.هواتاريك شده بود.يكبار ديگر تمام لوازم را كنترل كرديم و بعد برقها را خاموش كرده و به انتظار امدن پدر چشم به در دوختيم.دقايقي را در تاريكي به سكوت گذرانديم.صداي ماشين پدر كه مانند هميشه به محض پيچيدن داخل ميلان با يك بوق ممتد ما را از امدن خودخبر ميكردبه ما فهماند كه پدرازراه رسيده است.ساكت مانديم.پدرماشين را داخل حياط اورد.برخلاف هميشه از اينكه ميديد ما به استقبالش نرفته ايم تعجب كرد.صدايمان كرد.
_دخترا كجاييد؟دخترم.....ترانه ؟؟؟؟/سمانه؟؟؟؟
جوابي نداديم.پدروارد هال شد.ذوباره صدايمان كرد
_اين خانه خانم ندارد مگر؟سمانه جان؟ترانه كجاييد بابا؟
وارد پذيرايي كه شد يك دفعه چراغها را روشن كرديم و دوتايي فرياد زديم:
_تولد بهترين باباي دنيا مبارك....................
پدرجاخورد.تازه دوزاريش جاافتاده بود.دستهايش را از هم باز كرد و به سمت ما امد.سمانه مانند هميشه زودنر از من دويد و خودش را به اغوش پدر انداخت.كناري ايستادم و اجازه دادم تا كمي خودش را براي پدر لوس كند و پدر هم قربان صدقه اش برود.بعد نوبت من رسيد.به زحمت ويلچر م را به سمت پدرراندم و روبرويش قرارگرفتم.پدردوزانو روي زمين نشست و انوقت من فرصت كردم تا دستهايم را به دور گردن پدرم حلقه كنم و خودم را به او اويزان كنم.پدر دستي به سرم كشيد و موهايم را بوسيد.تولدش را به او تبريك گفتم.چشمهايش ميدرخشيد.سوسوي اشكي را درگوشه هاي چشمش ديدم اما بروي خودم نياوردم.پدر درحالي كه سر مرا در ميان دستانش گرفته بود گقت:
_من اگر شما دو عزيز را نداشتم چه ميكردم؟
انشب پدر حسابي ذوق كرده بود و مدام ميخنديد.خنده اي از ته دل .از همانها كه من هميشه ارزويش را داشتم.مدتها بود كه ديگر پدر انطور نخنديده بود.ولي انشب گويا تمام غمها و فصه هايش را ازياد برده بود.انگار دراين دنياي بزرگ او هيچ مشكلي ديگر نداشت.انگار همسرش پيشش بود.......گويا اصلا دختري با حال و روز من كه اسير بي حرف و حديث ويلچر بودم نداشت.....اصلا انگار دنيا انچنان بود كه او ميخواست و دوست داشت.اين بود كه پدر از ته دل ميخنديد.انشب تا پاسي از شب من و پدر و سمانه گفتيم و خورديم و خنديديم.گويا اصلا گذشت زمان را احساس نميكرديم.وتازه هنگامي كه صداي بلندگوي مسجد به نشانه اذان صبح بلند شد فهميديم كه شب به پايان رسيده است.كادوهاي پدرراداديم.پدرباشور و ذوق بچه گانه اي كادوهاي خودش را باز كرد.من يك شيشه ادكلن برايش خريده بودم و سمانه يك پيراهن شيك.پدرخنديد و گفت:
_نميگوييد من فردا اگر اين پيراهن را بپوشم و ادكلن بزنم انوقت ممكن است كه دخترها برايم غش و ريسه بروند و زير پاي من بنشينند؟؟؟؟
سمانه خنديد و گفت:
_انوقت با من طرفند و چند تا اپركات و بوكس چيني
وصداي قهقه ما در انوقت شب تمام محله را پر كرد.
نمارمان را خوانديم و من به اطاقم رفتم.روي تخت دراز كشيدم.دستهايم را به زير سرم بردم و از پنجره چشم به ستاره هايي دوختم كه كم كم داشتند غرق درروشنايي روز ميشدند.پدرامد و بالاي سرم نشست.ارام پرسيد:
_دخترگلم خوابه يا بيدار؟
خواستم بلند شوم كه اجازه نداد.
_ممنونم دخترم...امشب شب به ياد ماندني اي براي من بود.حالا من هم برايتان يك سوربريز دارم.ازفردا به مدت ده روز مرخصي گرفته ام تا با همديگر به مسافرت برويم.چطوره؟خوبه؟
ازخوشحالي فريادي زدم.
_عاليه پدر....بهتر از اين نميشود....حالا كجا قراره برويم؟
_هرجا كه شما دو تا وروجك بگوييد...من درخدمت شما هستم
بياد خواب چند شب قبلم افتادم.خواب ديدم كه در مشهد هستم و به زيارت اقا امام رضا رفته ام.باخودم گفتم كه حالا بهترين موقعيت است.وپدرهم با كمال رضايت موافقت كرد تا فردا به سمت مشهد حركت كنيم.ومن بيصبرانه منتظر طلوع خورشيد و حركت به سمت مشهد چشم به هلال ماه دوختم.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
درتمام طول راه تا رسيدن به مشهدماشين را گذاشته بوديم روي سرمان.ديدن چهره هاي بهت زده رانندگاني كه ازديدن يك پدرمهربان و دو تا شيطان واقعي و ادا هايي كه ما داخل ماشين درمياورديم و خنده هاي كشدارمان فضا را پر ميكرد ديدني بود.نزذيكي هاي غروب بود كه به مشهد رسيديم.ازهمان بيرون شهر گلدسته ها و گنبد طلايي حرم به ما خوش امد ميگفت.سكوتي عجيب دربين ما حاكم شده بود.يك سكوت مرگبار......همه با خود خلوت كرده بودند.پدربي صدا اشك ميريخت.سمانه بهت زده به نورگلدسته هاي حرم خيره شده بود و من..........
من نميدانم به چه چيزي فكر ميكردم؟كجا بودم و چه ميگفتم؟فقط يادم هست كه نجوا ميكردم....با كي؟؟؟؟؟؟؟براستي با كي؟طرف صحبت من كي بود؟خدا؟پدر؟مادر؟امام رضا.؟چه كسي؟....اصلا بياد ندارم......دريك حس و حال و هواي ديگري بودم؟يك نوع خلا,....يك نوع بي وزني........يك نوع ارامش....ارامشي كه برايم سابقه نداشت....برايم تازگي داشت....باراولي بود كه انرا تجربه ميكردم....چقدرشيرين و دوست داشتني بود.....اصلا دوست نداشتم از ان حس خارج شوم.......دلم نميخواست چيني تنهايي و سكوت مرا كسي بشكند....يا مزاحمم شود........دلم گواهي ميداد كه حادثه اي درراه است.......زمان براي من ابستن حادثه اي غريب بود.....اما چه حادثه اي؟اين چيزي بود كه خيلي دلم ميخواست بدانم.....هنگامي كه به خودمان امديم مقابل مهمانسرايي بوديم كه كه متعلق به كارخانه اي بود كه پدردران كار ميكرد.ما انجا بايد اطراق ميكرديم.باصداي پدر به خودمان امديم.من و سمانه.....سمانه را تا بحال انگونه نديده بودم....وبيشك خودم را هم......صورتم از اشك خيس بود...نفهميدم از كي دارم گريه ميكنم......امااصلا خجالت نكشيدم....حال و روز بقيه هم بهتر از من نبود......به كمك پدر ازماشين پياده شدم و به داخل رفتيم.اطاقمان را به ما نشان دادند و وسايل را اورديم.پدرازما خواست كمي استراحت كنيم و بعد براي زيارت به حرم برويم....اما من حال ديگري داشتم......يك صداي ملكوتي مرا به سوي خود ميخواند......دلشوده عجيبي درمن بوجود امده بود......گويا بايد عجله ميكردم....گويا كسي درانتظار من بود....بايد ميرفتم.....بايد ميرفتم.....نميدانستم به كجا؟؟؟؟فقط حس ميكردم كه بايد بروم.....يك حس غريب......نيرويي سحراميز مرا بسوي خود ميخواند......ناخوداگاه ويلچر را برگرداندم......براه افتادم.....پدربا تعجب برگشت و مرا نگاه كرد....سمانه دنبالم دويد......پدرهم....اما من ميرفتم...مقصدم را نميدانسنم.......پدرخودش را به من رساند:
_دختركم كجا؟
جوابي نداشتم كه بدهم.دوباره پرسيد:
_ترانه جان كجا ميروي باباجان؟
به زحمت پاسخ دادم:
_نميدانم پدر....خواهش ميكنم برويم......خواهش ميكنم....من بايد بروم
پدرايستاد.منهم ايستادم.سمانه هم ......انوقت همه با هم راه افتاديم.دوباره سوارماشين شديم.ازلابلاي ماشينها و خيابانهاي بزك كرده شهر گذشتيم.پياده روها پربود ازادمها...ادمهايي كه درهم ميلوليدند و ميرفتند.....گروهي به اين سوي خيابان ...و گروهي به انسوي خيابان....گويي وظيفه داشتند تا تعادل خيابان را حفظ كنند....ولي من هيچ كس را نميديدم......چيزي را حس نميكردم......خدايا!!!!!من چرا اينطوري شده ام؟
اين سوالي بود كه مرتب از خودم ميپرسيدم........تا اينكه به انجا رسيديم.از ماشين پياده شديم و به سمت حرم راه افتاديم.....وانهنگام كه به درون صحن حرم پا گذاشتيم .....من احساس ارامش كردم.......راحت شدم......يك حس زيبا.....وخدايي......ان صدا را با وضوح بيشتري شنيدم......مرا ميخواند.....اشكهايم بي اختيار جاري شده بود....خودم را دريك دنياي ديگري ديدم....دريك سرزمين ديگر....با انسانهايي ديگر.....فضايي عطراكين....ومهرالود.....بوي خوشي به مشامم ميخورد....اين بو چقدر برايم اشنا بود......فكر كردم....اين بو را كجا حس كرده ام؟؟؟؟؟؟كجا؟؟؟؟كجا؟؟؟
مدام اين پرسش را ازخودم ميكردم.
ويكباره بيادم امد.....دراوقات تنهاييم.....درلحظه هاي بيكسي ام....دران موقع هايي كه احساس ميكردم من تنهاترين انسان روي زمينم.....لحظاتي كه به عدل خداوندي شك ميكردم.....مواقعي كه از زنده بودنم خسته ميشدم ......ولحظاتي كه اه ميكشيدم و اشك ميريختم بخاطر نداشته هايي كه عمري حسرتش را ميخوردم.......دقايقي كه با خدا قهر ميكردم......البته نه ان دقايق ....بلكه بعد از ان كه به خودم ميامدم و به منت كشي خدا ميرفتم......ونازش را ميخريدم......وبه او التماس ميكردم تا مرا ببخشد.......ودوستم بدارد.......وبامن قهرنكند......اري ...درست ان لحظات روحاني.......كه مانند دو تا دوست كه با هم اشتي ميكنند.......وافسوس دفايقي را ميخورند كه از همديگر دور بودند.....بله ...خودش بود.....دران لحظات من اين بو را هم احساس ميكردم......گويي كسي دراطرافم بود.....يك انسان بزرگ....كسي كه سراسر وجودش اكنده ازين بوي خوش بود.....كسي كه فراتر از انسانهاي خاكي زمان بود........يك موجود برتر و والاتر......اري من دران مواقع بودن او را حس ميكردم......واكنون هم بيشتر از هر زمان ديگر.......اري خودش بود.....همين بود.....همين احساس و همين ارزو.......و همين ارامش رويايي......يك خلسه بلند و ارام بخش....يك خواب....ويايك روياي شيرين...اسمش هرچه باشد...چه تفاوتي ميكند...همين بود كه من اكنون دارم
به خودم امدم.پدرمشغول تلاوت زيارتنامه بود.سمانه نمازميخواند و من.........دران موقع شب حرم خلوت بود.ازپدرخواهش كردم مرا به درون حرم ببرد.ازروي ويلچر بلندم كرد و مرا به اغوش گرفت.خواستم خجالت بكشم اما نتوانستم.چرا بايد خجل باشم.من به پابوس اقايم ميرفتم.پدرمرا كنارضريح طلايي گذاشت.ازاو خواهش كردم برود.ميخواستم با خودم تنها باشم.ميخواستم بادل خودم خلوت كنم.وميخواستم ناگفتني هايم را با او درميان بگذارم.پدررفت و من ماندم و او ودنيايي تنهايي.سرم را به ضريحش تكيه دادم.چشمهايم را بستم.بوي خوشي دران فضا درجريان بود.بي اختيار عقده هايم را گشودم.عقده هايي كه ديگر ازفرط كهنگي بوي نا گرفته بود.تمام ان چيزهايي را كه سالها بود درخودتلنباركرده بودم.غصه هايي كه هركدامشان كافي بود تا انساني را از پاي دربياورد.ومن ازهركدامشان نمونه اي داشتم.من دراين سالها حق نداشتم ناراحت باشم.....اجازه نداشتم غصه بخورم.....ومجاز نبودم براي كسي درددل كنم....اخر من متعلق به خودم نبودم......اگر كوچكترين غمي به چهره ام مي امد پدر به جاي من دق ميكرد.......اگر كوچكترين شكوه اي ميكردم سمانه به عوض من اشك ميريخت ......واگر كمترين احساس خستگي ميكردم اندو ميمردند.ومن به خود اين اجازه را نداده بودم.من براي خودم زندگي نميكردم....من روح پدر و سمانه بودم...من اگر نبودم انها هم نبودند....سالها بود كه يك گريه حسابي نكرده بودم......سالها بود كه براي كسي درددل نكرده بودم......سالها بود كه من ...من نبودم....من واقعي خودم را گم كرده بودم.....براستي ان ترانه كجاست؟ان كسي كه به نام ترانه پا به اين دنياي خاكي گذاشته بود اكنون كجاست؟گم بود........سالها بود كه گم شده بود و بجاي ان يك قالب قلابي شكل گرفته بود كه براي ديگران ميزيست........ولي امشب......امشب من اورا پيداكرده بودم......دراين گوشه دنج و پرراز و رمز......من ترانه واقعي رايافتم.....ترانه اي كه هم نامش ترانه بود و هم خودش.به گذشته هاي دور پروازكردم......به ان روزهاي تلخ و درداور......
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
من كودكي نوپا بودم.تازه ازبندزمين رهاشده بودم و به زحمت ميتوانستم برروي پاهايم بايستم.باهربابرخاستن از زمين اطرافيانم برايم هورا ميكشيدند و مرا تشويق به راه رفتن ميكردند....انروزها خوب يادم هست.روزها و شبها از پي هم مي امدند و ميرفتند و من بيشتر و بيشتر با دنيا اشنا ميشدم...وسرخوش ازاينكه دردنيا هستم....ودراطرافم انسانهايي هستند كه با ديدن من به وجد مي ايند ...با خنديدن من ميخندند و با گريه هاي من اشك در چشمانشان جاري ميشود........ومن سرخوش ازاين دنيا....وغافل از دشمني كه همراه با من درحال رشدكردن است و بزرگ شدن.....دشمني كه چشم ديدن خوشي هاي مرا ندارد....ودرپوست و گوشت ونسج من جا خوش ميكند......روزها را شب و شبها را روز ميكردم وبزرگ و بزرگتر ميشدم...او هم .....وكم كم اين ديو پنهان رخ بركشيد و خود را نمايان كرد.....ابتدا كسي انرا جدي نگرفت.....وكسي هم هرگز باور نميكرد كه ترانه شيطاني كه امان همه را بريده بود اينگونه امانش بريده شود....بيماري نمايان شد...وخيلي زودپيشرفت كرد...به گونه اي كاملا غاقلگيرانه.....هيچ كس نفهميد كه ان مرض لعنتي از كجا امد....وكسي نتوانست اورا بشناسد.....يك مرض نادر.....يك بيماري صعب العلاج......يك نوع سرطان پنهان.....كاش لااقل سرطان بود...انوقت ميدانستيم كه با كي طرفيم......اما خدا ميخواست كه مريضي ام هم مانند خودم نادر باشد.....هجوم بيماري به من اغاز شده بوداوايل به اميددرمان سريع به هردكتري كه ميشناختيم رفتيم......من تازه پنج سالم تمام شده بود...به سختي ميتوانستم برروي پاهايم قراربگيرم...زودخسته ميشدم و برروي زمين مينشستم...خزيدن براي من راحتتر از راه رفتن بود............تقريبا پزشكي نمانده بود كه پدر مرا به نزدش نبرده باشد...اما همه متفق القول بودند...به اينكه مريضي دختر شما يك نوع كاملا نادر و كميابيست كه هنوز دارويي براي ان يافت نشده است...موقع رفتن من به مدرسه رسيد.كلاس اول را شروع كردم و با نمراتي عالي به پايان بردم.و كلاسها يكي بعد از ديگري طي ميشد و منهم و .......بيماري ام هم زودتر از من رشد ميكرد و پر و بال ميگرفت.كم كم عصا نزديكترين همدم من شد.راه رفتن با عصا عذاب اور بود اما بايد عادت ميكردم.وكمي كه گذشت بدون ان نميتوانستم به جايي بروم.
وهمزمان با ان دردهاي كشنده هم اغاز شد.دردهايي كه من ارزوي مرگ ميكردم.شبها تا به صبح ازدرد به خود ميناليدم و ناله ميكردم.هيچ كاري ازدست كسي ساخته نبود.كم كم خانه نشين شدم.يكبار درمدرسه به زمين افتادم واستخوان پايم شكست....وبه خاطربيماري ام چندين ماه طول كشيد تا پايم خوب شود.درتمام اين مدت در بيمارستان بستري بودم.چهارماه تنها چيزي كه ميديدم پنجره اي بود كه به حياط بيمارستان باز ميشد.شبها تا به صبح بيدار بودم.نور نقره فام ماه را بارها نقاشي كردم.با تك تك ستاره هاي اسمان حرف زدم و بررويشان اسم گذاشتم...
وروزها را به اميد شب سپري ميكردم .روزي كه از بيمارستان مرخص شدم و به خانه امدم ديگر ترانه قديم نبودم.زجري كه دراين چند ماه كشيدم تنها پوست و استخواني ازمن باقي گذاشته بود .وقتي كه درايينه نگاه كردم ازديدن انچه به جاي ترانه ديدم وحشت كردم.
اين ترانه اي كه من ميديدم با ان ترانه ماههاي قبل زمين تا اسمان تفاوت داشت.چيزي از من به جز پوست و استخوان باقي نمانده بود.چشمهاي سياه ودرشتم به گود نشسته بودند وطراوت و شادابي ان ازبين رفته بود.ازمن تنها يك جسم چروكيده وبي رمق باقي مانده بود.
ازايينه گريختم و از خودم .ازان روز به بعد به كنج تنهايي و عزلت خزيدم.رابطه ام را با دنياي پيرامونم قطع كردم.ديگر زندگي برايم معني و مفهومي نداشت.تنها به يك چيزمي انديشيدم.وان ...............
تغيير رفتار من كم كم در بقيه هم اثر كرد.واولين انها مادرم بود.مادر......چه وازه زيبايي......ومن احساس ميكردم كه كم كم از نعمت ان بي بهره ميشدم.رفتار مادر با من تغيير كرده بود.شايد هم حق داشت.او از يك خانواده بسيار متمول و انچناني بود.درزندگي كوچكترين غم و غصه اي نداشته بود.و حال من شده بودم دق دل او......هربار كه به من نگاه ميكرد اه ميكشيد.اهي كه از اعماق جانش برمي خاست.كم كم احساس كردم به من به ديده اي ديگر مينگرد.باورش ابتدا برايم مشكل بود.اما انشب .......
نيمه هاي شب بود.دردكشنده باز به سراغم امده بود.چند وقتي بود كه ديگر ناله هم نميكردم.از ترس ناراحت شدن مادر......درد را در وجودم خفه كرده بودم و با ان دردرونم ميجنگيدم.يك جنگ نابرابر....يك طرف دختري بي پناه و ضعيف و بيمار....ودرانسو يك بيماري صعب العلاج و ناشناخته كه حتي دكترها را به ستوه اورده بود.مشغول دردكشيدن بودم كه صداي گفتگوي مادر و پدرم توجه مرا به خود جلب كرد.از شنيدن انچه ميگفتند وحشت كردم.برايم غير قابل باور بود.مادر با لحني لجوجانه داشت با پدر بحث ميكرد:
_من ديگر خسته شده ام .از تو ......از دخترت....ازاين زندگي نكبت بار....هرروز دكتر...هرروز بيمارستان....هرروز دارو و درمان......من به تنگ امده ام....نمي توانم تحمل كنم.....بايد يك فكر اساسي كرد
و پدر با بغضي شكسته در گلو كه ميگفت:
_خانم من ...اين چه حرفي است كه ميزني؟ان طفل معصوم چه گناهي كرده؟تو ناسلامتي مادر اويي؟
_نمي خواهم باشم.....ديگر نميتوانم.....بخدا بريده ام.....موافقت كن تا او را به بهزيستي تحويل بدهيم....انجا از او مراقبت ميكنند.....براي خودش هم بهتر است
_خانم خجالت بكش....تو درباره دخترت داري حرف ميزني...نه درباره بچه همسايه .....او از پوست و تن و گوشت من و توست
_من نميدانم....تو بايد انتخاب كني.....اينجا يا جاي من است يا او......اين كلام اخر من است
ازشنيدن ان حرفها بيكباره تمام دردهايم را ازياد بردم.ايا درست ميشنيدم؟اينها را مادرم گفت؟شايداين هم يك كابوس است؟ولي نه.......اينها را در عالم واقعيت ميشنيدم....
شكستم....درخودم شكستم....وصداي خرد شدنم را با تمام وجود احساس كردم.....من يك موجود مزاحم بودم....براي پدر ...براي مادر ...براي سمانه ....وبراي اين دنيا.....ولي اخر من چه گناهي كرده بودم؟مگر دست من بوده كه به اين روز دچار شده ام؟خدايا‍‍‍‍‍
خدايا‍‍‍......چرا با من اينگونه ميكني؟
انشب تا به صبح اشك ريختم و با خدا درددل كردم.ازفكر اينكه من بايد به بهزيستي بروم و باقي عمرم را به دور از پدر و مادر و سمانه در كنجي تنها به انتظار مرگ بنشينم پشتم لرزيد.....اگر پدر موافقت ميكرد.....اگر قبول ميكرد كه مرا تحويل بهزيستي بدهد....من ميمردم......بخدا قسم ميمردم....حتي يك روز هم دوام نمي اوردم......خدايا....اگر پدر موافقت ميكرد
ودوروز بعد پدر انتخاب خودش را كرد.او از بين من و مادر يكي را انتخاب كرد .و ان يك نفر من بودم.به همين راحتي .ومادر رفت.بدون خداحافظي .....ومن ماندم و پدر و سمانه ....ويك دردكشنده ديگر......فراق مادر
زندگي برايم به پايان رسيده بود.ديگر حاضر نبودم لحظه اي دراين دنياي زشت و بدكردار باشم.ميخواستم پرواز كنم....به كجا؟....نميدانستم..به هرجا بجز اين دنيا.....به اسمانها ...روي ابرها ...پيش خدا....انجا كه مرا به چشم يك مزاحم خوشبختي نبينند
وتصميمم را گرفتم.داروهايم را قطع كردم....غذا نميخوردم....ومنظر شدم براي رفتن
چندروز گذشت .روز بروز ضعيف و ضعيفتر شدم.....ولي پدر.....تنها عشق من در زندگي......او از من بدتر شده بود....پدرموهايش به سپيدي قلبش شد.قامت رعنايش خميده شد.حال وروزش از من بدتر بود.كنار بسترم مينشست و مرا به اغوش ميگرفت.سرم را به سينه اش ميچسباند و اشك ميريخت.قطرات اشكش برروي صورت من ميچكيد.و من همراه با ان اب ميشدم و ..........
وباز شبي ازدرد از جا برخاستم.خواب ديده بودم.يك روياي شيرين.....دريك باغ بزرگ ....پرازگلهاي سرخ و سپيد و ارغواني ......وسبز سبز...من بودم و يك دنيا تنهايي.....ميدويدم.....به اين سو....به ان سو.....مثل روزهاي سلامتي ام.....از گلها براي خودم تاجي ساخته بودم.....برسر گذاشته وخود را دز اب زلال چشمه نگاه ميكردم....همان ترانه زيباي سالهاي نه چندان دور......خدايا...اينجا كجاست.....وناگهان اورا ديدم.....يعني لمس كردم......ازدور به سمت من ميامد....چفدرچهره اش مهربان بود....چقدراشنا بود....خدايا او كيست؟
اما درد امانم را بريد و مرا از ان روياي شيرين بيرون كشيد.صدايي مي امد.ناله ميكرد....ضجه ميكرد.....نيايش ميكرد....ان صداي پدرم بود
_خدايا...چرا با من اينگونه ميكني؟خدايا ...من ديگر طاقت ندارم......تحمل ديدن زجر جگر گوشه ام را ندارم......خدايا ....ترا به تمام مقدساتت سوگند ميدهم.....ترا به تمام فرستادگانت....به كتابت .....به دينت......به ابروي ائمه ......درد دخترم را به من منتقل كن.....جان مرا بگير.....ولي دخترم را شفا بده......اخر او يك بچه است....او چه گناهي كرده كه اين گونه بايد جواب پس بدهد؟خدايا...جان مرا بگير و او را راحت كن
وصدايش درميان هق هق گريه اش خاموش شد.اشكهايم سرازير شد.پدر...مرا ببخش..مرا ببخش....اين تنها چيزي بود كه ميگفتم.وتصميم خودم را گرفتم.مهمترين تصميم زندگي ام را.....تصميم به مبارزه ....مبارزه با بيماري ......مبارزه با درد و سختي .....من بايد مبارزه ميكردم....من بايد پيروز ميشدم .....نه به خاطر خودم ......فقط به خاطر پدر....پدر در ايمان خود بخاطر من شك كرده بود.....پس بايد مبارزه ميكردم .....و كردم
ازفرداي انروز من شدم همان ترانه قديم.همان ترانه شيطان و شوخ و بازيگوش.وپدرناباورانه به اين تغيير من مي نگريست و........
درسم را با موفقيت به پايان بردم.بردرد غلبه كردم .نه اينكه غلبه كنم......با او كنار امدم....يك زندگي مسالمت اميز...به درد اجازه دادم گاهي خودي نشان بدهد...و عرض اندامي بكند...اما به او عادت كرده بودم.....اگر چندروز ميگذشت و درد به سراغم نمي امد من به سراغش ميرفتم و جوياييش ميشدم.درد و زجر جزيي از زندگي من شده بود.اما نه تمام ان....تنها جزيي از ان و او هم پذيرفته بود كه دنياي من تنها او و بيماري نيست....بلكه جايگاه پدر و سمانه از او رفيع تر بود....اري او هم پذيرفت.سالها گذشت و من در دانشگاه مشغول تحصيل شدم.دركنارش به نقاشي روي اوردم.دستهايم را ميپرستيدم ...چون تنها عضوي از بدنم بود كه هنوز به فرمان من كار ميكرد.و من با انها تابلوهايي را خلق كردم كه در ان تمام ارزوهايم پنهان بود...وروياهايي كه هميشه به دنبالش بودم .....و تا امروز ادامه دادم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
به خودم امدم.ساعتها بود كه با خود خلوت كرده بودم.صورتم از اشك خيس بود.سرم رابرضريح تكيه داده بودم.اطرافم كسي نبود.
ازبيرون صداي اذان صبح برخاست.احساس ارامش عجيبي كردم.يك حس شيرين.وتازه.....به زحمت به سمت قبله برگشتم.خواستم نمازم را در همان حالت بخوانم.احساس عجيبي ميكردم...بازهمان بوي خوش را حس كردم....خيلي بيشتر از قبل...انگار اينبار به معدن ان دست يافته بودم.....چقدراحساس سبكي ميكردم....گويي روي ابرها در پرواز بودم.......نمازم را شروع كردم.....اما ركعت اول را به اتمام نرسانده بودم كه خوابم برد....ويك روياي شيرين ....باز همان رويا...همان باغ پر از گل.....همان جويبارهاي زيبا....وهمان عطر دل انگيز.....
داشتم ميدويدم.....به اين سو ......به ان سو......وناگهان او را ديدم......بازهم او؟......نزديك و نزديك تر امد ...اول ترسيدم .....اما ترسم بي مورد بود.....او مانند يك اشناي قديمي به من نزديك ميشد.....چهره اش واضح تر شد....خدايا او چقدر برايم اشناست......به سويم امد......چه نور زيبايي او را احاطه كرده بود.....قامتي به بلنداي ابديت .....و به استواري كوه......سبز بود....سبز سبز....به من رسيد......سلامش كردم....ديگر از او نميترسيدم......وحشت نداشتم.....دستش را گرفتم ......بوسيدم .....بوييدم .....همان بو....همان بوي خوش....خودش بود.....منبع ان عطر دل انگيز....پس او بود كه سالها با من و همراه من بوده........نگاهش كردم ....به من لبخند زد......تاييدم كرد.....خدايا او كيست؟
مرا به اغوش گرفت ....چه اغوشش گرم بود....ارام شدم ...مثل مواقعي كه پدر مرا بغل ميكرد....يا نه ...ازان هم برتر و بهتر
گفت:بلند شو دخترم.....بلند شو و بايست
يادم امد كه من نميتوانم .....اما من كه ايستاده بودم.....اما نه ....من روي زمين نشسته بودم و او در كنارم....باز گفت:
_بلند شو دخترم .....بلند شو و بايست....وراه برو....وزندگي كن.......ولذت ببر از انچه پروردگارت به تو ارزاني داشته ........
غصه ام گرفت.بالحني بغض الود گفتم:
_اما من سالهاست نشسته ام......سالهاست كه ديگر نميتوانم بايستم
و او باز گفت:
_بلند شو دخترم ...وبايست ....تو درامتحان بزرگ الهي پيروز شده اي....بلند شو....خوشا به سعادتت
و مرا به خود فشرد.دردي عجيب تمام تنم را ازرديك دردكشنده ....به اندازه تمام دردهايي كه دراين دوران كشيدم.و ناگهان از بين رفت .ارام شدم.او برخاست و من هم.پشتش را به من كرد تا برود.ناليدم:
_نه نرو...ترا بخدا نرو.....هنوززود است.....نرو
واو درحالي كه از من دور ميشد گفت:
_من هميشه با تو هستم ......هميشه دركنارت هستم ....مطمئن باش
و رفت .تا جايي كه چشم كار ميكرد تعقيبش كردم .تا از نظرها دور شد.و من به خودم امدم.از خواب بيدار شدم.من ايستاده بودم.باورم نشد.من ايستاده بودم.اطرافم كسي نبود.تنهاي تنها بودم.ولي من ايستاده بودم
فكر كردم هنوز خواب ميبينم.اما نه....واقعيت داشت ....من پس ازسالها باز روي پاهاي خودم بودم....برايم باوركردني نبود....به ضريح چنگ انداختم ....فرياد زدم .....اورا صدا كردم......صدا كردم .....بازهم صدا كردم....بارها اورا صدا كردم ...اما اورفته بود
ازصداي فريادهاي من پدر و سمانه به درون حرم دويدند.....پدرازديدن انچه ميديد شوكه شده بود....سمانه از حال رفت ....ومن هنوز او را صدا ميكردم....................
##################################################################################
سه شنبه 7/5/1382
م.مهرگان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30589< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي